تشرف زائر کاظمینی در حرم کاظمین علیهم السلام

تشرف زائر کاظمینی در حرم کاظمین علیهم السلام

صاحب کتاب معجزات و کرامات در صفحه 68 نقل می کند:

جمعی از افراد متدیّن و مورد وثوق از اهل علم نقل کرده اند که: مردی در کاظمین به نام امین سلمانی بود که تا حدودی جراحی های سطحی را انجام می داد و مورد اطمینان افراد متدیّن بود.

او نقل کرد که: روزی زائری نزد من آمد و گفت: «در دست و پا و زبانم قرحه هایی بیرون آمده که فوق العاده مرا اذیت می کند، اگر می توانی آنها را عمل کن و جراحی نما.»

من وقتی او را معاینه کردم دیدم معالجه ی او از دست من بر نمی آید و از طرف دیگر دلم به حال او سوخته لذا مغازه را تعطیل کردم و او را به بغداد نزد طبیب متخصصی که مسیحی بود بردم ، او هم بعد از معاینه و دقت کامل گفت:«این مرض مهلک و خطرناک است و علاج آن فقط با عمل جراحی انجام می شود و احتمال هم دارد که در زیر عمل از دنیا برود و اگر خوب شود او هم گنگ و هم لنگ خواهد شد.

بیمار هرچه تضرع و زاری کرد که راه علاج آسانتری به او ارائه دهد طبیب گفت:«چاره ای جز رفتن به بیمارستان و عمل جراحی نیست.»

بالاخره من و مریض مأیوس شدیم و به چند طبیب دیگر هم مراجعه کردیم ، همه همان جواب را دادند و راه علاج ما را منحصر به عمل جراحی با احتمال تمام خطرات دانستند.

من و مریض به کاظمین برگشتیم اما این دفعه مریض ناراحتی اش بیشتر از قبل بود زیرا علاوه بر دردی که داشت مأیوس از معالجه هم شده بود. او به حال اضطراب عجیبی افتاده بود و لحظه به لحظه بر اضطرابش افزوده می شد. من قدری به او دلداری دادم و از او خداحافظی کردم و به مغازه ام رفتم اما تمام شب را در غصه و ناراحتی به سر بردم. صبح که به مغازه رفتم و هنوز تازه در دکان را باز کرده بودم دیدم آن بیمار با نهایت خوشحالی و بشّاشیّت نزد من آمد و مرتب شکر و حمد الهی را می نماید و صلوات می فرستد.

گفتم:«چه شده؟»

گفت:«ببینید هیچ اثری از آن قرحه ها و غده ها در من نمی باشد.»

گفتم:«تو همان مریض دیروزی هستی!»

گفت:«بله من همان مریض دیروزی هستم، دیشب وقتی از تو جدا شدم با خود گفتم، حالا که چاره ای جز مردن ندارم حمام می روم و یک زیارت با طهارت واقعی می کنم.»

لذا حمام رفتم غسل زیارت کردم به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر علیه السلام مشرف شدم، ناگاه مرد عربی(که یقیناً حضرت بقیّت الله روحی فداه بود) نزد من آمد و کنار من نشست و دست مبارکش را از سر تا پای من مالیده، هرکجا دستش می رسید، فوراً درد آن محل ساکت می شد ، تا آن که آن مرض از سر و صورت و و زبان و دست و پا و تمام بدن من بیرون رفت.

وقتی این معجزه را دیدم دامنش را گرفتم و با تضرع و ناله گفتم: «تو که هستی که مرا شفا دادی؟»

مردم صدای مرا در حرم شنیدند و دور من جمع شدند و پرسیدند:«چه شده که این گونه تضرع و زاری می کنی؟»

حضرت بقیّت الله روحی فداه برای آن که مردم متوجه حقیقت مطلب نشوند فرمودند:«او را امام علیه السلام شفا داده ولی او دامن مرا گرفته و گریه و زاری می کند.»

بالاخره در این بین آن حضرت دامن خود را از دست من در آوردند و ناپدید شدند.

آقای امین سلمانی می گویند: وقتی من او را دیدم و این حکایت را شنیدم او را برداشتم و به بغداد نزد اطبائی که او را دیده بودند بردم و به آنها گفتم:«نزد شما آمده ام تا معجزه ی عجیبی را به شما نشان دهم تا ببینید چگونه غده ها و قرحه ها از وجود او رفته و شفا یافته است و حال آنکه بیشتر از یک شبانه روز نیست که او از شما جدا شده است.»

آنها همه تعجب کردند و اعتقاد به وجود مقدس حضرت بقیّت الله روحی فداه پیدا کردند.

منبع:ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا ص 292تا 294

مولف:محمد یوسفی




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mahdi
تاریخ : 24 دی 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: